هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

خورشید من

آه هلیاااااااا

نازنین دخترم ... مخمل موهایت همه زندگیم ... بزرگ می شوی و بزرگ می شوی  و من این قدکشیدنت ... حرف زدنت ... ابراز احساساتت و شناخت پیرامونت را عاشق و عاشقتر میشوم .. فدای قدمهای کوچکت که وقتی صدای ماشینم را میشنوی بدو بدو به استقبالم پله ها را طی می کنی ... نفسم هر جایزه ای که برایت بگیرم باز هم در مقابل حس خوبی که به من میدهی ناچیز است ... در مقابل خمار چشمانت همه زندگیم را قمار می کنم ... هلیای من .. تپش قلب من روز به روز تندتر و قویتر میشود فقط به عشق بودنت ... همه چیزت را دوست دارم حتی نق زدن هایت .. روی فرش گواش ریختن هایت ... زندگیم را پر از رنگ کردی قرمز سبز زرد و ... این رنگها را دوست دارم  همانند دستانت پاهایت صدایت و عمق نگ...
20 مهر 1393

دیالوگ 15

هلیا - عصر از خواب پا شده زار زار گریه می کنه من - هلیا دوست داری حرف بزنیم هلیا -رها گریه میکرد مامانش ولش کرد رفت الان تو مهد کودک تنهاست من - دخترم همه مامانا میان بچه هاشونو می برند هلیا - اما تنهاست از ناراحنی رها گریم میاد من - حالا فردا می توونی ازش بپرسی که مامانش اومد دنبالش یا نه هلیا - مهد می رفتی دوستت گریه می کرد گریه می کردی ؟ من - نه می رفتم کنار دوستم باهاش صحبت می کردم هلیا - خوب حالا فردا من بهش نقاشی و خمیر بازی یاد میدم من - خیلی خوبه که اینقدر به فککر دوستت هستی دخترم پانوشت _ خدایی تا سوم راهنمایی دلتنگ مامانم بودم از پنجره کلاس زن حیاط بغلی رو به یاد مامانم دید می زدم حتی یه بار نمره...
7 مهر 1393

روزگار مهد کودکی

دخترم خورشیدم همه جان و روحم امروز شروع رسمی مهد کودکت بود و من طبق صحبتی که قبلا کرده بودیم باید در حیاط می ماندم و حبس می شدم به شنیدن ضجه هایت مامان گفتن هایت و بغضهایم را فرو خوردن ... شیرینم هلیا از هرچیزی برایم باارزشتر و عزیزتری .. اما مادر باید روی پاهای کوچکت بایستی و اجتماع را در یابی .. وقتی پشت در بسته ضجه می زدی یادم به اولین دیدارم با شما افتاد .سراپا انتظار بودم برایت .. حالی که جز خودم انتظار درک دیگری را ندارم خودم می فهم و خدای خودم  اما امروز  همان به ظاهر بی محل به شما بودم ... بعد از گریه کوبنده ات رفتی بدنبال بازیت بدنبال همان چیزی که انتظار داشتم و هر از گاهی سرک کشیدن هایت پشت شیشه .. عزیزم نفسم وجودم بی ...
7 مهر 1393

لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

دخترکم برای کسی که برایت نمی جنگد نجنگ ... چرا هر روز اشکهایت را پاک کنی ... کسی را که باعث گریه ات میشود را پاک کن دخترکم به سوی کسی که ناز میکند دست نیاز دراز نکن ... بیاموز این تو هستی که باید ناز کنی .... دخترکم تو زیباترینی ... همیشه با این باور زندگی کن ... خودت را فراموش نکن ... شاید گریه یا خنده هایت برای بعضی ها بی ارزش باشد اما به یاد داشته باش کسانی هستند که وقتی می خندی جان تازه می گیرند ... دخنرک من ! هیچگاه برای شروع دوباره دیر نیست ... اشتباه کردی برخیز اشکالی ندارد .. بگذار دیگران هر چه دوست دارند بگویند خوب باش ولی سعی نکن این را به دیگران بفهمانی دخترکم شاید شاهزاده را همه بشناسند اما ...
5 مهر 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد